به فروز و یحیی هدی
و به یاد عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد
بادها، ابر عبیرآمیز را
ابر، باران های حاصلخیز را...

اژدهایی خفته را ماند
به روی رود پیچان
پل:
پای ها در آب و سر بر ساحلی هشته
هشته دم بر ساحل دیگر ــ
نه ش به سر اندیشه یی از خشکسالی هاست
نه ش به دل اندیشه از طغیان
نه ش سروری با نسیمی خرد
نه ش غروری با تب توفان
نه ش امیدی می پزد در سر
نه ش ملالی می خلد در جان؛

بندبند استخوانش داستان از بی خیالی هاست...



بادها، ابر عبیرآمیز را
ابر، باران های حاصلخیز را...

معبر خورشید و باران
بی خیالی هیچ اش از باران و از خورشید
بر جای
ایستاده
پل!

معبر بسیار موکب های پرفانوس و پرجنجال شادی های عالم گیر
معبر بسیار موکب های اندهگین نالش ریز سر در زیر؛
خشت خشت هیکلش
از نامداری های بی نامان فروپوشیده
بر جای
ایستاده
پل!



بادها، ابر عبیرآمیز را
ابر، باران های حاصلخیز را...

گاو مجروحی به زیر بار
روستایی مردی از دنبال
تنگ نای گرده ی پل را به سوی ساحل خاموش می پیماید اندر مه که
گویی در اجاق دودناک شام
می سوزد.

هم در این هنگام
از فراز جان پناه بی خیال سرد
مردی در خیال آرام
بر غوغای رود تند پیچان
چشم
می دوزد.

۱۳۳۷
اصفهان - فروردس

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو